همسر شهید ...
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ
تو ندیدی مرا
گوشه ای کنج دیوار
به سر و صورتم می زدم
آه می کشیدم
داد می زدم
نامت را بلند بلند فریاد می کشیدم
اما تو
اسیر بودی
اسیر بودی بین خیل ِ نامردان ...
آمدم سمتت
اما ...
سهم من هم شد
گلوله ای بر پا ...
گلوله ای بر دست ...
خودت گفته بودی که
سهم جفتمان از زندگی یکی است ...
تو گلوله ...
من گلوله ...
تو آتش جنگ...
من آتش رنج ...
تو درد ...
من درد ...
سهم من از همان روز
از همان روز که میان خیل آتش
نشد دستانم را به دستانت برسانم
از همان روز که نشد بیایم
سینه ی دریده شده از هَمَت را مرهم ِ عشق گذارم
شد جنون ...
کجای دنیا
در کدام افسانه
در کدام مملکت دیده بودی
لیلا ها هم
مجنون شوند آخر ؟!
آخ ...
که یک جا برایم کم گذاشتی
گفته بودی سهممان از زندگی
مثل هم است ...
چرا نایستادی روی حرفت مرد ؟!
چرا سهم تو شد
عروج و وصال
و سهم من شد
ماندن در فراق و
سپید کردن موی در غم بی تو ماندنم ...
کجای دنیا
در کدام قصه
دیده بودی
زنی چون من ؛
این گونه مردانه
پای مردانگی مردی بایستد ...
کجای دنیا دیده بودی
کسی چون من
که دیگر نای ِ نفس کشیدنش هم نمانده
هنوز هم که هنوز است
هر صبح و شامش را
بین مزار های بهشت زهرا
بگذراند و کنار هر گمنام
نشسته باشد ؛
خاطره ای زنده کرده باشد
اشکی ریخته باشد
آهی کشیده باشد ...
تو نیستی و من
جای تکیه کردن به شانه های تو
تمام تکیه ام را داده ام
به این تکه چوب ِ عصا نام ...
پای ِ مجروحم
هر چقدر هم که در طی هر راهی ناتوان باشد
در راه تو
هنوز هم که هنوز است
تواناست ...
تو بگو حضرت ِ شهید !
بهشت خدا
دارد چنین حوریه ای
که پای مردانگی های تو
سال ها ؛ مردانه
بایستد ؟!
تو بگو شهید خدا ؟!
حوریه های بهشت
بلدند رسم ِ بی قراری در فراق محبوب را !؟
بلدند بسوزند و اما ... دم بر نیاورند ؟!
بلدند این چنین
آرام و غریب و فراموش شده
در کنجی
اشک بریزند ...
بی آنکه احدی بشنود
صدای گریستن شان را ؟!
تو بگو شهید ِ من !
حوریه های بهشت خدا
کجا برای تو
مثل من می شوند ؟!
مثل من
سراپا جنون می شوند ؟!
پ.ن:
همیشه دست نوشته هایی که حاصل بغضند ؛ حاصل جنون ِ شبانه اند
گنگ اند ... بی سر و ته اند ...
انگشت ها روی کیبورد روان می چرخند ، روان کلمات را تایپ می کنند ... اما ... هر واژه که حک می شود
جوری چنگ می اندازد بر بغض گلو
که گویی هم الآن است که
خون فوران کند از گلو ...
گوشه ای کنج دیوار
به سر و صورتم می زدم
آه می کشیدم
داد می زدم
نامت را بلند بلند فریاد می کشیدم
اما تو
اسیر بودی
اسیر بودی بین خیل ِ نامردان ...
آمدم سمتت
اما ...
سهم من هم شد
گلوله ای بر پا ...
گلوله ای بر دست ...
خودت گفته بودی که
سهم جفتمان از زندگی یکی است ...
تو گلوله ...
من گلوله ...
تو آتش جنگ...
من آتش رنج ...
تو درد ...
من درد ...
سهم من از همان روز
از همان روز که میان خیل آتش
نشد دستانم را به دستانت برسانم
از همان روز که نشد بیایم
سینه ی دریده شده از هَمَت را مرهم ِ عشق گذارم
شد جنون ...
کجای دنیا
در کدام افسانه
در کدام مملکت دیده بودی
لیلا ها هم
مجنون شوند آخر ؟!
آخ ...
که یک جا برایم کم گذاشتی
گفته بودی سهممان از زندگی
مثل هم است ...
چرا نایستادی روی حرفت مرد ؟!
چرا سهم تو شد
عروج و وصال
و سهم من شد
ماندن در فراق و
سپید کردن موی در غم بی تو ماندنم ...
کجای دنیا
در کدام قصه
دیده بودی
زنی چون من ؛
این گونه مردانه
پای مردانگی مردی بایستد ...
کجای دنیا دیده بودی
کسی چون من
که دیگر نای ِ نفس کشیدنش هم نمانده
هنوز هم که هنوز است
هر صبح و شامش را
بین مزار های بهشت زهرا
بگذراند و کنار هر گمنام
نشسته باشد ؛
خاطره ای زنده کرده باشد
اشکی ریخته باشد
آهی کشیده باشد ...
تو نیستی و من
جای تکیه کردن به شانه های تو
تمام تکیه ام را داده ام
به این تکه چوب ِ عصا نام ...
پای ِ مجروحم
هر چقدر هم که در طی هر راهی ناتوان باشد
در راه تو
هنوز هم که هنوز است
تواناست ...
تو بگو حضرت ِ شهید !
بهشت خدا
دارد چنین حوریه ای
که پای مردانگی های تو
سال ها ؛ مردانه
بایستد ؟!
تو بگو شهید خدا ؟!
حوریه های بهشت
بلدند رسم ِ بی قراری در فراق محبوب را !؟
بلدند بسوزند و اما ... دم بر نیاورند ؟!
بلدند این چنین
آرام و غریب و فراموش شده
در کنجی
اشک بریزند ...
بی آنکه احدی بشنود
صدای گریستن شان را ؟!
تو بگو شهید ِ من !
حوریه های بهشت خدا
کجا برای تو
مثل من می شوند ؟!
مثل من
سراپا جنون می شوند ؟!
پ.ن:
همیشه دست نوشته هایی که حاصل بغضند ؛ حاصل جنون ِ شبانه اند
گنگ اند ... بی سر و ته اند ...
انگشت ها روی کیبورد روان می چرخند ، روان کلمات را تایپ می کنند ... اما ... هر واژه که حک می شود
جوری چنگ می اندازد بر بغض گلو
که گویی هم الآن است که
خون فوران کند از گلو ...
۹۴/۱۰/۰۸